داستانهای ملا نصرالدین
پسرکم سلـــــــــــــــام
عزیزم دیروز که دایی یه مجله خریده بود داشتم ورقش میزدم تو یه صفحش داستانهایی ملا نصرالین نوشته بود منم چندتاشا برات مینویسم تا خنده بیاد کنج لبات.
گم شدن ملا
روز ملا خرش را گم کرده بودملا راه میرفت و شکر میکرد.دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر میکنی؟
ملا گفت:به خاطر اینکه خودم بر روی ان ننشسته بودم والا خودم هم با ان گم شده بودم!؟
خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردن پسر ملا از پدرش پرسید :پدرجان این جنازه را کجا میبرند؟
ملا گفت:اورا بجایی میبرن که نه اب هست نه نان نه پوشیدنی ونه چیز دیگری.
پسر ملا گفت :فهمیدم اورا به خانه ما میبرند.
داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند:شما چند سالگی دامادشدید؟
ملا گفت :بخدا یادم نیست چونکه ان زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!